«جمیل صافیپور» از پیشمرگان کُرد و جانشین شهید ناصر کاظمی گفت: شهید کاظمی در قلب مردم جا داشت، از این رو بدون خدم و حشم در پاوه رفت و آمد میکرد و از گروهکها هیچ باکی نداشت.
95/06/08
«جمیل صافیپور» یکی از پیشمرگان کُرد و مدافعان شهر پاوه در قائله 26 مرداد 1359 است که با ورود «شهید ناصر کاظمی» به شهر پاوه از سوی ایشان به مسئولیتهای متعدد منتصب شده است. صافیپور از سوی شهید کاظمی به سمتهایی از جمله معاون فرمانداری شهر پاوه، شهردار پاوه، بخشدار مرکزی، بخشدار باینگان، بخشدار نودشه و چندین مسئولیت مختلف دیگرمنصوب شد. متن زیر حاصل گفتوگوی صمیانه خبرنگار ما با «جمیل صافیپور» دوست و همرزم شهید کاظمی در شهر پاوه است که در ادامه میخوانید:
***
درگیریهای پاوه به قائله 26 مرداد 1359 ختم نشد. «شهید ناصر کاظمی» سال 59 به پاوه آمد؛ او همزمان فرماندار و فرمانده سپاه شد. تازه گروهکها شروع به هدف قرار دادن شهر پاوه کرده بودند. هر روز عصرها از بالای کوه آتشکده شهر را خمپاره باران میکردند. شهید کاظمی به همراه تیمی از بچههای پاوه به کوه رفت و اکیپ خمپاره انداز را منهدم کرد.
گروهکها همه شهرهای کردستان را گرفته بودند؛ تنها جای در امان مانده از دست آنها شهر پاوه بود. من با حکم شهید کاظمی شهردار پاوه بودم. شب هنگام نزد شهید کاظمی رفتم و از وضعیت نوسود خبر دادم که مردم وضعیت بدی دارند. شهر در محاصره است و مردم گرسنگی میکشند و خیلی ناراحتند، فکری به حالشان کنید. شاید آذوقه و غذا و نانی به دستشان برسد.
فاصله پاوه تا نوسود به دلیل نامساعد بودن جاده یک ساعت و نیم بود. شهید کاظمی بدون تامل گفت: فردا به نوسود میروم. خواستم از این تصمیم منصرفش کنم، اما فایده نداشت. فردای آن روز خودش تک و تنها به نوسود رفت. شهید کاظمی به بچههای نوسود گفته بود: «جاده پاوه برای مردم نوسود باز است، هر کسی به شهر ما بیاید قدمش بر روی چشم، ما آماده پذیرایی هستیم؛ هر کسی نمیآید گلهمند نباشد، او هوادار ما نیست.» این حرکت شهید کاظمی موجب شد تعداد زیادی از مردم نوسود به پاوه بیایند.
وقتی شهید کاظمی به نوسود رفت من دلهره داشتم. سعی میکردم نرود چون کسی از نوسود جان سالم به در نمیبرد. شهید کاظمی با شهامت رفت و برگشت.
نوسود سقوط کرده بود و شهر به کلی دست گروهکهای ضد انقلاب بود. حملهای به فرماندهی شهید ناصر کاظمی برای تصرف گروهکها در نوسود شروع شد. تعداد زیادی از پیشمرگان کُرد و پاسداران در منطقهای به اسم «بیلد» هلیبرد کردند؛ شهید کاظمی نیروهای زیادی را پیاده کرد و مقداری در منطقه پیشروی کردند. در همین زمان هواپیماهای عراقی وارد عمل شده، منطقه را بمباران و در جنگ دخالت کردند. شهید کاظمی همان جا زخمی شد.
منطقه نوسود خالی از نیروهای پاسدار بود. مردمی که خواهان انقلاب بودند به پاوه و سایر مناطق آمده بودند و کسانی هم که در آنجا بودند یا با گروهکها بودند و یا راهی جز همراهی با آنها نداشتند. شهید کاظمی همراه با شهید «عزتکریمی» یکی از بچههای پاوه که در همان حمله به شهادت رسید، زخمی شد. وقتی هواپیماها آمدند و تعداد زیادی از بچهها به شهادت رسیدند شهید کاظمی مجبور شد تعدادی از شهدا را در روستایی از همان منطقه خاکسپاری کند.
**معجزهای که باعث زنده ماندن شهید کاظمی شد
شهید کاظمی آن شب با یکی از بچهها در منطقه مانده بود. شب از روخانه سیروان که یکی از رودخانههای خروشان منطقه است بدون راهنما عبور کرده بودند. خدا معجزه کرده بود علیرغم زخم عمیقی که داشت از رودخانه سلامت گذشته بودند. شهید کاظمی تعریف میکرد: «شب در کوه بودیم و تصمیم گرفتیم به پاوه بیاییم. راه افتادیم و نزدیکهای صبح که هوا داشت روشن میشد، دیدیم ما تازه به بالای سر مقر گروهکها رسیدهایم. نای راه رفتن نداشتم، به رزمندهای که همراهم بود، گفتم برو شاید بتوانی نیروی کمکی بیاوری.» توکلی برگشته بود و بچههای ما که در روستای نجار مستقر بودند همراه او آمده بودند. در همین حین شهید کاظمی پس از کمی استراحت راه افتاده بود و در همان جایی که نشسته بود یک یاداشت جا گذاشته بود که من به طرف پاوه حرکت کردم.
شهید کاظمی خودش را به پاوه رساند و او را به بیمارستان بردیم و مورد عمل جراحی قرار گرفت. بعد از عمل به تهران رفت و یک هفته بعد برگشت. روزی که شهید کاظمی عمل شد همان روز از تخت بلند شد و اجازه نداد یک نفر زیر بغلش را بگیرد!
**آخرین حرفهای «کاک ناصر» در فراق شهدا
یک روز در جاده نودشه مشغول جاده سازی بودیم. بولدورز کار میکرد و آتش ضد انقلاب هم روی جاده ساکت نمیشد. کاک ناصر در آن موقعیت به من گفت: «من هوس بهشت زهرا کردهام؛ باید به تهران بروم. امشب به کرمانشاه میروم و فردا میخواهم بهشت زهرای تهران باشم. تو هر روز به جاده سر بزن و مواظب کار باش». جاده خیلی خطر ناک بود. توپخانه ضد انقلاب هر لحظه کار میکرد. شهید کاظمی رفت و 2 روز بعد برگشت. وقتی همدیگر را دیدیم، گفت: «دلم تنگ شده، همه بچهها بهشت زهرا هستند غیر از من. آنجا فقط جای من خالی است.»
بعد از این ماجرا مدتی گذشت و شهید رجایی در سفری به پاوه آمد. سال 1360 بود که شهید کاظمی به سنندج رفت. همان جا عملیات محمدرسول الله(ص) را رهبری کرد و تعداد زیادی عراقی اسیر کردند و مقداری زیادی از خاک کشورمان را آزاد کردند.
**ضدانقلابهایی که جذب شهید کاظمی شدند
کاش شهید کاظمی به خاطر هنر و خدمتی که داشت هنوز در میان ما بود. او به بچههای بومی احترام میگذاشت. همین مسئله باعث پیشرفت کارش میشد. کارهایی انجام میداد که کسی نمیتوانست، انجام دهد. یکی از نودشهایها عضو گروهکهای ضد انقلاب بود. به ما پیغام داده بود که پشیمان هستم و میخواهم برگردم. شهید کاظمی در جواب گفت: بیایید. وقتی برگشته بود بچههای پاوه در غیاب شهید کاظمی او را بازداشت کرده بودند.
معاون بخشداری نوسود به من زنگ زد و گفت به ما قول داده بودید کاری به کسانی که پشیمان هستند نداشته باشید، اما شما شخصی که آمده را بازداشت کردهاید. شهید کاظمی در منطقه بود. با او تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم. شهید کاظمی به سپاه زنگ زد و گفت این شخص را آزاد کنید. فرمانده سپاه نوسود گفت این شخص گروهکی بوده است. شهید کاظمی گفت این شخص با پای خودش تسلیم شده او را آزاد کنید. آنها قبول نکردند.
شهید کاظمی گفت: من همین الان به زندان میآیم و دست این آقا را میگیرم و همان جایی میبرم که بوده؛ شما اگر به همراه 200 نیرو توانستید او را دستگیر کنید، مرد هستید. شهید کاظمی رفت و او را آزاد کرد و چند روز بعد به او اسلحه داد. وقتی حمله به نودشه شروع شد، در اولین قله منطقه نودشه اولین شهید همان شخص آزاد شده از سوی شهید کاظمی بود.
شهید کاظمی در قلب مردم جا داشت. او هیچ وقت محافظ نداشت و بدون هیچ خدم و حشم در پاوه رفت و آمد میکرد. از گروهکها هیچ باکی نداشت. ساده با مردم صحبت میکرد؛ هر هفته در نماز جمعه با مردم بود. عادت داشت همیشه دست به محاسنش میکشید و فکر میکرد. رفتار و برخورد شهید کاظمی و شهید حدادعادل همیشه در دل و قلب بچههای پاوه ماند.
شهید کاظمی علاوه بر روحیه هدایتگری، جاذبه و دافعه داشت. معتقدم بچههایی که سال 58 همراه انقلاب بودند هیچ ناخالصی نداشتند. همه برای انقلاب و امام(ره) آماده فداکاری بودند. شهید کاظمی در بحرانیترین موقعیت به پاوه آمد. وقتی از پاوه رفت هستههای سپاه و بسیج مستقر شده بود.
وقتی ناصر کاظمی به شهادت رسید به تهران رفتیم. من در مراسم تشییع او صحبت کردم. به همسر ایشان گفتم: شما شهید کاظمی را نشاختید و همسر ایشان هم گفتند: «نه! من فقط 2 ماه با ایشان زندگی کردم. همه آن دو ماه هم ایشان در جبهه بود و من زمان مناسبی برای شناخت ایشان نداشتم. شما دوست و همرزم او بودید و او را خوب میشناسید.»